سلام من دختری از جنوبم از خوزستان . این داستان من برمیگرده به چند سال پیش به هر
حال کسایی که تو این وبلاگ هستن و داستان ها رو میخونن قطعا عشق و تجربه کردن و
شاید خیلیاتونم شکستشو تجربه کردین و اومدین اینجا که یه جورایی اروم بشین من پیش
دانشگاهی بودم یعنی سالی که برا کنکور میخوندم اون سال من تمام تلاشمو کردم که یه رشته
خوب تو یه شهر خوب قبول بشم خیلی درس میخوندم شب و روزم شد بود درس روز کنکور
از راه رسید و من کنکور رو دادم بعده کنکور خیلی خشحال بودم چون امتحان رو عالی دادم
یعنی یه جورایی حس میکردم به چیزی که میخوام میرسم اون سال یه رتبه خیلی خوب اوردم و
تو یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم از یه طرف خیلی خوشحال بودم که به ارزوم رسیده
بودم و یه رشته خوب قبول شدم و از یه طرف هم ناراحت بودم که باید خانواده رو رها میکردم
و میرفتم یه شهر دور خلاصه روز رفتن به تهران فرا رسید و من بارمو بستم از خانوادم
خداحافظی کردم و با داداشم و بابام رفتیم سمت تهران کارای ثبت نام و خوابگاه و.. رو تمام
کردیم بابام و داداشم برگشتن خوزستان دو هفته خیلی سخت رو داشتم اومده بودم محیط
جدید ادمای جدید دلتنگی خانواده و.. باعث شده بود روزای سختی رو داشته باشم ولی خب
کم کم عادت کردم به فضا و وقتی به خودم اومدم دیدم یکماه از دانشگاه گذشته تو کلاسمون
فشای خیلی خوبی بود تقریبا همه با هم راحت بودیم راستش من از لحاظ قیافه اون زیبایی رو
که همه میگن ندارم تو کلاسمون یه پسر بود که اهل اصفهان بود هر موقع که کلاس داشتیم
همش حواسش پیش من بود و منم از این کارش خیلی خجالت میکشیدم و هیچی نمیگفتم تا
اینکه یه روز که کلاس تموم شد داشتم بر میگشتم خوابگاه که یکی گفت خانم محمدی برگشتم
دیدم همون پسر هستش یه لحظه تمام بدنم یخ شد اومد جلو گفت خسته نباشین منم گفتم ممنون
کاری داشتین صدام زدین؟ گفت حتما داشتم که صدا زدم؟ گفتم خب بفرمایید گفت اینجا نمیشه
اگه میشه پیاده بریم تو راه بهتون میگم منم قبول کردم و باهاش رفتم اولش یکم از درس و..
حرف زد بعدش گفت راستش من نیومدم که بگم درس چطوره و... ایه مدت میشه که بهتون
علاقه مند شدم و خیلی خواستم بهتون بگم اما هربار که میخواستم بگم نمیتونستم و برام سخت
بود و مروز با هر سختی بود بهتون گفتم من خیلی بهتون علاقه دارم و ازتون میخوام که اگه
شما هم منو میپسندین و بهم علاقه دارین بیشتر اشنا بشیم من فقط هنگ حرفاش بودم که یهو
گفت من نمیخوام الان جوابمو بدین برین خوب فک کنین هر وقت به نتیجه رسیدین بهم بگین
خداحافظی کرد اینقد هنگ بودم که نفهمیدم کی رفت برگشتم خوابگاه همش تو فکر بودم تا
حالا پسری بهم ابراز علاقه نکرده بود وبهم پیشنهاد اشنایی نداده بود نمیدونستم چیکار کنم با
یکی از هم خوابگاهیام خیلی صمیمی بودیم ماجرا رو براش تعریف کردم اون گفت مریم اگه
میدونی پسر خوبیه خب چه اشکالی داره باهاش بیشتر اشنا بشو اصلا دانشگاه تو ایران یعنی
عشق و عاشقی شب اصلا خوابم نبرد همش تو فکر بودم ک چطور پسری هستش هرچی فک
میکردم تو این مدت تو دانشگاه بدی ازش ندیده بودم صبح شد و کلاس داشتم رفتم سر کلاس
هنوز نیومده بود حرفای دیروزش همش رو مغزم بود و بدجور ذهنمو مشغول کرده بود یهو
محسن اومد سر کلاس تا چشمم بهش افتاد تمام بدنم میلرزید کلی استرس داشتم محسن حالمو
فهمیده بود برا همین سریع رفت ااخر کلاس نشستو کلاس هم که تموم شد قبل از همه کلاس
رو ترک کرد برگشتم خوابگاه و دوباره همون فکرا اومدن سراغم خلاصه بعده کلی فک کردن
تصمیم گرفتم پیشناهدشو قبول کنم اما نمیخواستم خودم برم بهش بگم میخواستم خودش بیاد
خلاصه چند روز گذشت و محسن بهم گفت خانم محمدی چی شد در مورد پیشنهادم فک
کردین؟ منم گفتم اره فک کردم؟ گفت پس جوابش چیه؟ امیدوارم بله باشه منم گفتم همونی
هستش که شما میخاین گفت یعی قبول کردین منم گفتم اره گفت خیلی ممنون و شماره اش رو
داد بهم منم فورا ازش جدا شدم و برگشتم خوابگاه کلی خجالت میکشیدم ولی خب از یه طرفم
خوشحال بودم که دیگه از اون فکرا خلاص شده بودم شب به شماره ای که داده بود اس دادم
و خودمو معرفی کردم بعدش بعد از سلام و احوال پرسی کردن شروع کرد به تعریف و تمجید
کردن با تعریفاش من احساس شرم میکردم خلاصه یکسال از رابطه من و محسن گذشت خیلی
به هم علاقه مند شده بودیم همدیگه رو خیلی دوس داشتیمخلاصه ترم اخر دانشگاه از راه رسید
قبلش با محسن در رابطه با ازدواج و.. حرف زده بودیم و برنامه ریزی کرده بودیم من تو این
مدت با خواهر محسن هم تلفنی اشنا شده بودم و اونم از رابطه و علاقه ما خبر داشت ترم
اخر که تموم شد یک روز کامل با محسن تو تهران گشتیم چون دیگه میرفتم خوزستان دیدن
دوباره محسن یکم سخت میشد فرداش از هم خداحافظی کردیم و محسن قول داد تا و ماه دیگه
بیاد خواستگاری و... خلاصه اون رفت اصفهان منم رفتم خوزستان تو راه کلی با هم اس بازی
کردیم و.. بعده رسیدنم به خوزستان نزدیک دو هفته با محسن تلفنی رابطه داشتیم خیلی دلم
براش تنگ شده بود برا قیافش و... و میگفتم کاش دانشگاه تموم نمیشد یه روز تا عصر صبر
کردم نه از زنگ نه از اس خبری نبود نگران بودم به محسن تک زدم اما گوشیش خاموش بود
نگرانیم چند برابر شده بود کلی بی طاقت و نگران بودم هرچی زنگ میزدم خاموش بود به
خواهرشم زنگ میزدم ج نمیداد دو سه روز گذشت اما باز خاموش شده بود دیگه کارم به گریه
های پنهونی کشیده شده بود و میرفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه میکردم با خودم گفتم تو که
منو تنها گذاشتی حداقل چرا خداحافظی نکردی و.. بد جور بهم ریخه بودم دیگه ایمقد زنگ
زده بودم و خاموش بود نا امید شده بودمو زنگ نمیزدم تو اتاقم بودم یهو گوشیم زنگ خورد
کلی خوشحال بودم که محسنه و.. گوشی رو نگاه کردم خواهرش بود فورا ج دادم خواهرش
سلام کرد بعدش فورا گفتم محسن چرا گوشیش خاموشه؟ چی شده؟ صدای خواهرش خیلی گرفته
بود یهو زد زیر گریه گفتم تو رو خدا بگین چی شده؟ گفت محسنت دیگه نیست پر کشید رفت
گفتم چی میگین؟ یعنی چی؟؟ واضح حرف بزنین ببینم چی شده گفت محسن تصادف کرد و
فوت کرد دیگه نفهمیدم چی شد یه جیغ بلند کشیدم و نفهمیدم کجا به هوش اومدم تو
بیمارستان بودم خانوادم جمع شدن اطرافم که بدونن چی شده میترسیدم بگم اخه داداشام خیلی
با تعصب هستن و.. گفتم نمیدونم فقط همینو میگفتم ولی خواهر بزرگم طوری دیگه نگام میکرد
برگشتم خونه تا دو روز اصلا نمیدونستم اطرافم چی میگذره کم کم که حالم خوب شد همش تو
اتاقم بودمو گریه میکردم شب و روزم شده بود گریه بعد خواهر بزرگم اومد تو گقت چی شده؟
منم گفتم نمیدونم گفت نمیخواد به من دروغ بگی ان روز که بیهوش شدی خودم قبل از همه
اومدم رو سرت و گوشیت زنگ خورد و یه خانم ج داد تقریبا میدونم ماجرا رو ولی کامل نه
حالا برا اینکه اروم تر بشی بگو ببینم چی شده منم اختیارم دست خودم نبود زدم زیر گریه و
هرچی بود و نبود رو کامل براش گفتم دیدم خواهرمم زده زیر گریه گفتم دیدی ابجی چی به
حالم اومده دیدی چطور بدبخت شدم خواهرم اشکاشو پاک کرد گفت اروم باش و. تو اون
مدت تنها اخرم تکیه گاهم بود و باعث شد بعد از یه مدت حالم خوب بشه و حالم که خوب
شد به خواهر محسن زنگ زدم و گفتم بهم بگین چطور شد محسن فوت کرد اونم گفت صبح
همون روزی که تو زنگ زدی و خاموش بود ماشین پدرمو برد و گفت میرم تو شهر یه گشت
بزنم تو راه دو جوون با یه ماشین دیگه اینقد سرعت اومده بودن که ماشینشون کنترلش از
دستشون خارج شده بود و اومده بودن سمت محسن و زده بودن به ماشین محسن و محسنم
جون سالم به در نبرده بود بعده یکم حرف زدن ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه خواهرم
گفت برات پیش یه روانشناس وقت گرفتم عصر باهم میریم منم گفتم مگه من دیوونم؟ من هیچ
جا نمیام اومد خلاصه یکم حرف زد و قبول کردم رفتیم پیش روانشناس بعده چند جلسه رفتن
تصمیم گرفتم این غصه ها رو کنار بذارم و محسن رو به یه خاطره تو ذهنم تبدیل کنم بعده
یکسال سخت تونستم اینکارو بکنم سه سال از اون ماجرا میگذشت که یه اقا پسر اومد
خواستگاریم اولش قبول نکردم که خواهرم گفت بچه نشو نمیشه که تا اخر عمر هینجوری بمونه
من رفتم با اون پسره حرف زدم و تمام چیزا رو بهش گفتم و گفتم که محسن تمام زندگیمه من
به یکی دیگه علاقه دارم و شما هم اگه منو میخوایین باید با اینا کنار بیایی اونم چیزی نگفت
و قبول کرد خلاصه ازدواج کردیم محمد واقعا پسر خیلی خوبی بود کم کم کاری کرد که جای
محسن رو بگیره و دوسال بعدش منو برد اصفهان سر مزار محسن و الانم میگم مدیون کاراشم
و تا بتونم زندگی خوبی رو براش میسازم.